آوای نازمآوای نازم، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره
آنا ی نازمآنا ی نازم، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

هدیه ناب خدا

روز 45

سلام نازگل مامان مامانی دیروز رفتم پیش دکترم و حال شمارو ازم پرسید و میگفت بچمون چطوره گفتم خووووووب فکر میکرد رفتم برای سونو گفتم که سونو شنبست و امروز برای چیز دیگه ای اومدم . تو این مدتی که من میرم این بیمارستان تا حالا انقدر شلوغ ندیده بودم . کلی منتظر نشستم تا پذیرش نوبتم بشه و ساعت 12 رفتم داخل و ساعت 1 هم خونه بودم . اومدنی از کتابفروشی اونجا یه کتاب دیگه خریدم برات عزیز دلم و تو راه یکمیش رو خوندم . اومدم خونه و زودی نهار آماده کردم و خوردم و زودی هم برای شام قورمه سبزی درست کردم آخه عزیزجونت و آقاجون میخواستن بیان خونمون و تمیز کاری کردم و دیگه نا نداشتم و یه ساعتی خوابیدم و کلی انرژی گرفتم . یه موقع هایی یادم میره که شم...
28 آذر 1392

آغاز هفته هفتم

سلام تمشک مامان قربونت برم منننننننننننننن حالم خوبه خداروشکر ایشالله که شما هم اون تو حالت خوبه خوب باشه عزیزکم ... این روزا همش خونه هستم از اونجایی که هوا سرد شده سعی میکنم بیرون نرم و استراحت کنم ... فقط چیزی که ناراحتم کرده چند روزه سوزش دارم و گفتم اگه بخوام تا شنبه صبر کنم یه موقع شدید میشه و نمیتونم تحمل کنم و امروز زنگ زدم و برای چهارشنبه ساعت 11 وقت گرفتم که برم پیش دکتر ... امروز هفته هفتم شروع میشه و هر روز و هفته ای که میگذره و کم میشه از روزای انتظار من خوشحالتر میشم که به روز دیدار نزدیکتر میشیم ... وای خدا یعنی میشه ببینم اون روز و اون لحظه رو که عشقمو بچمو پاره ی تنمو میدن تو بغلم ... آخخخ خدایا شکرت ...ولی هنـــ...
25 آذر 1392

روز 35

سلام پاره تنم مامانی خوبی عزیز دلمممممممممم ؟؟؟ اون تو جات خوبه ؟ راحتی ؟ امیدوارم خدا بهم توانایی بده تا بتونم خیلیییییی خوب از هدیه نابش نگهداری کنم . منم خوبم خداروشکر همه چی خوبه . نه حالت تهوع هم ندارم . مامان میگفت که خودش و خالم و دختر خالم که حالت تهوع نداشتن و اگه به اونا کشیده باشم که من هم حتما همینطورم . امروز مامان مهربونم که مریض شده بود و رفته بود دکتر گفتم نهار آش درست میکنم بیا خونمون و اومد و بیچاره هی میگفت نزدیک من نشین تو هم میگیری و زود هم رفت که یه موقع من ازش نگیرم . امروز که یکم زیادی کار کردم بعدازظهر که بابایی اومد عصرونه که خوردیم دیگه نا نداشتم و دراز کش شده بودم و چشمام هم باز نمیشد و بابایی هم نگرانمون شد...
17 آذر 1392

اولین ویزیت دکتر بعد از اومدن نی نی

دیروز که با مامان صحبت میکردم نظرمو عوض کرد و گفت نمیخواد بری آزمایش بدی همونا رو ببر یه چیزی میشه دیگه . منم نرفتم آزمایش و رفتم دکتر و با جواب اون دوتا آزمایش . دکترم خیلی خوشحال شد و گفت نگران این جواب نباش  دو هفته ی دیگه یعنی 30 آذر بیا پیش خودم سونوت کنم تا بچه رو ببینیم نوشت که وقتی اومدم بفرستن پیش خودش برای سونو . خیلی خوشحال شدم و خدارو شکر کردم و به مامانم زنگ زدم گفتم و به بابایی هم همینطور . مامانم گفت من به مادر شوهرت میگم و مژدگانی ازش میگیرم . اومدم خونه و زنگ زدم إشغال بود و حدس زدم که داره با مادر شوهری صحبت میکنه و خودش زنگ زد و گفت که گفتم بهش و خیلی خوشحال شد و مثل اینکه دو تا از خاله های شوهری هم اونجا بودن دیگه او...
16 آذر 1392

........

سلام نی نی قشنگم مامانی اون تو حالت خوبه عزیزم ؟ مامانی قول بده محکم بچسبی به دل مامانی و جایی نری ها ... گفتم که ماما گفت که یه باره دیگه برو آزمایش بده و منم دیروز توی اون برفففففففف رفتم آزمایش دادم ویه آزمایشگاه دیگه که کاش نمیرفتم اونجا . از اونجا رفتم خونه ی مامانم و تا بعد ازظهر که جواب حاضر بشه اونجا بودم و بعد با مامانم رفتم جواب رو گرفتیم بعدش هم مامانم خرید داشت رفتیم . ولی ولی چشمت روز بد نبینه همین که چشمم به جواب آزمایش افتاد چشمام داشتن میپریدن بیرون آخه زده بود بیشتر از 200 همین منو نگران کرد و زنگ زدم زندایی جونت که پرستاره و گفت که نگران نباش مهم اینه که بالاتر از 10 باشه .. خلاصه دیگه اون حال خوش از سرم پرید و اومد...
15 آذر 1392

زیباترین تصویر دنیا ...

وای مامانی دلم میخواد ساعت ها بشینم و عکست رو ببینم ، منظورم عکس پست قبلیه . شاید برای بعضی ها خنده دار باشه ولی برای من زیبا ترین تصویر دنیاست عزیزمممممممم .. رفتم بانک و داروخانه و اومدم چه بارون دلنشینی هم میاد . کلی کیف کردم انرژی گرفتم . وای که با وجود تو چقدر دنیا قشنگه چقدر همه چی خوبه . هیچ اتفاقی نمیتونه ناراحتم کنه . خیلی خوشحالم . خدایا ازت ممنونم . امروز صبح که نماز خوندم دیگه خوابم نبرد و بابایی هم رفت سرکار و من همچنان بیدار ولی کلــــــــــــی باهات حرف زدم عشقم . حالا یه چند تا شعر و لالایی حفظ میکنم برات میخونم گلگلکم . راستی دیشب مامانم طاقت نیاورده و به دایی جونت گفته دایی جونت هم اس ام اس داد و تبریــــــــک و ازم ق...
13 آذر 1392

هفته ی پنجممممممممممم

سلام نازگلممممممممممم الان زنگ زدم بیمارستان امروز دکتر وقتش پر بود و برای شنبه وقت داد برای داروهایی که میخورم سوال داشتم وصل کرد با ماما صحبت کردم گفت هیچ دارویی رو قطع نکنم وبتا رو پرسید و گفت که فردا هم دوباره یه آزمایش بدم . ایشالله که تا فردا بزرگتر شده باشی کنجد مامان میخوندم درباره هفته ی 5 الان شما اندازه ی هسته ی سیب هستی . الهی مامان قربون قد و بالات . اینم عکس شما تو این هفته نگا نکن هیچی معلوم نیست بذار بزرگ شی و بیای بغلمون اون موقع میبینی چه نی نی خوشگل موشگلی هستی .... ...
13 آذر 1392

سن نی نی نازم ..

قربون اون سنت برم من عزیزممممممممممممممممممم که به جای سنت قبلا زده بودم انتظار برای اومدنت که تقریب 2 سال و 2 ماه بود . عوضش کردم و طبق سن حاملگی اگه بخوام بگم میشه 29 روزت عزیزم ازین به بعد سن شما رو نشون میده زندگی منننننننننننن ... ولی خوب تا اینکه شما بیای تو بغلم خیلی راه داریم و روز شماری میکنم برای اون لحظه . وای که چقدررررررررر موقع خوندن خاطرات زایمان مامانای وبلاگی گریه کردم و مو به تنم سیخ شده . ایشالله که واسه ما هم یه خاطره خوب و به یادموندنی میشه همراه سلامتی شما عزیز دلممممممممم .
12 آذر 1392

این هم مدرکش ..

تاریخ اولین روز پری 13 آبان هست که سن حاملگی فردا میشه 4 هفته . هورااااااااااااااااا .. تاریخ زایمان هم میشه 20 مرداد 93 . دیگه تو این مدت واسه خودم دکتری شدم  . الهی من خودم فدای تک تک اون سلول هات عزیز دل مادر ... نمیدونی که تو خونه همش دور خودم میچرخم اصلا نمیدونم میخوام چیکار کنم !!!!!! خیلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی خیلــــــــــــــــــــــــــــی خوشحالم . به مامانم هم زنگ زدم گفتم خوشحال شد و گفت خدارو شکر خوب حالا دیگه مواظب باش . فردا صبح زنگ میزنم بیمارستان اگه دکتر باشه و وقت بهم بده میرم پیشش حتما . تو این مدت چقدر خون دل خوردم ها . چقدر غصـــــــــــــــه . چقدر گریـــــــــ...
12 آذر 1392